به نام خالق نور

شب بود. مردی قد بلند با موهایی قهوه ای تیره مایل به سیاه را دیدم که قدم زنان با کتی بلند در زیر باران به طرف کوچه ی سمت راستی پیچید. بعد هم با شک و تردید سرش را تند تند به این طرف و آن طرف چرخاند و بعد از اینکه مطمئن شد کسی او را نمی بیند ، در ساختمانی را باز کرد ، چترش را تکاند تا کمی از خیسی اش کم شود و داخل ساختمان شد. من هم که کنجکاو شده بودم ، به دنبالش رفتم و وارد ساختمان شدم. همه جا تاریک بود و فقط در انتهای راهرویی دراز و طولانی ، چراغ کم سویی نا امیدانه و ناتوان سو سو میزد. کف راهرو ، نم ناک و گلی بود. با احتیاط از اینکه کسی صدای شلپ شلپ پاهایم را نشنود ، به طرف دری که نیمه باز بود ، آهسته قدم بر داشتم. از لای در نور درخشان و آبی رنگ به همراه کمی سفیدی بیرون میزد. نا خواسته در که به آن کمی تکیه زده بودم ، روی پاشنه اش چرخید ، ناله ی بلندی کرد و باز شد. باورم نمی شد! در دستان همان مردی که چند دقیقه پیش به این ساختمان آمده بود ، درست جلوی چشمانم ، بلوری بسیار درخشان قرار گرفته بود که از آن نوری آبی رنگ به همراه رگه هایی از نور سفید که از آن هم درخشان تر بود ، بیرون میزد. مرد تا من را دید ، آن بلور را زیر کتش پنهان کرد و چوب دستی ای را به سمتم نشانه گرفت. من هم احساس خطر کردم و گفتم : صبر کن! من کسی نیستم که هر چیزی را که دیدم ، روز بعدش کاری کنم تا کل جهان از آن با خبر شود!

آن مرد که معلوم بود هنوز به من اعتماد نکرده بود ، با صدایی که شبیه زمزمه بود گفت: من چطور میتوانم به تو اعتماد کنم؟ هر کسی هم که الآن جای تو بود ، همین را می گفت و می رفت. اصلا چطور به اینجا آمدی و چرا من را تعقیب میکردی؟ کس دیگه ای هم به جز تو در اینجا هست؟ اگر راستش را نگویی ، با همین چوب دستی تمام خاطراتت را پاک میکنم!

من هم بدون معطلی تمام ماجرا را برایش گفتم. از اینکه چطور او را دیدم که پنهانی به این ساختمان آمد و فقط من او را دیدم و اصلا هیچ قصدی برای لو دادن همچین چیز عجیبی نداشتم. و اینکه فقط جهت کنجکاوی ام به این مکان تاریک و بسیار عجیب آمدم. بعد هم از او پرسیدم: میشه به من هم بگی که اون شی ء عجیب و درخشان چی بود؟ قول میدم که به کسی چیزی نگم و این موضوع رو مثل یک راز در گنجینه ی دانشم نگه دارم.

مرد شانه ای بالا انداخت. به نظر می آمد که توانسته بودم کمی از اعتمادش را بدست آورم. ابرو هایش را کمی بالا داد و دست چپش را از زیر کت بلندش بیرون آورد. بلور از قبل هم درخشان تر شده بود. مرد شروع به صحبت کرد: این بلور ، بلور زندگیه. کاری میکنه تا به هر چیزی که می خواهی ، برسی. خیلی ها به دنبال این بلور بودند و هستند. خیلی ها برای محافظت از این بلور برای اینکه به دست فرد نالایقی نرسه ، جونشنو از دست دادن. خیلی از آدم های حریص و بد خواه هم با نیروهای شری که دارن ، باعث مرگ دیگران شدن. تو نباید چیزی در این باره به کسی بگی. چون حالا که ماجرا رو فهمیدی ، احتمالا میدونی که فاش نشدن مکان این بلور ، چقدر ضروری و حیاتیه. این بلور دست به دست چرخیده تا به من رسیده و حالا من وظیفه دارم که تا زمانی که بلور فرد لایق داشتنشو پیدا کنه ، از این بلور محافظت کنم و نذارم که دست آدم های بد بهش برسه. بلور خودش زمانی که به دست فرد لایق برسه ، به جای نور های آبی ، نور طلایی خیره کننده ای بیرون میده و کل جهان رو با خبر میکنه. حتی آدم های شرور هم میفهمن که بلور به دست کسی افتاده که هیچ کسی نمیتونه با بدی شکستش بده. اما متاسفانه هیچ کسی نمیدونه که اون فرد لایق و خوب ، چه کسیه.

من مدتی به درخشش بلور خیره ماندم. خیلی دلم می خواست بلور را در دستم بگیرم و شانس خودم را امتحان کنم. برای همین با صدایی نه چندان مطمئن رو به مرد گفتم: میشه من هم امتحانش کنم؟ قول میدم که آدم بدی نیستم. یعنی … نه اینکه هیچ کار بدی نکرده باشم. اما در طول زندگی ام تا به الآن سعی کردم تا جایی که میتونم ، از تک تک لحظات زندگیم به درستی استفاده کنم…

مرد چندان مطمئن نبود. اما به من اعتماد کرد و بلور را به دستم داد …

بلور را به دست گرفتم. درست چیزی را که به هیچ وجه انتظار نداشتم ، در برابر چشمانم دیدم. رنگ بلور از آبی درخشان با رگه های سفید ، به طلایی خیره کننده با رگه هایی که حاکی از دنیایی تصور نشدنی بودند ، تغییر کرد. سیمرغی بزرگ و درخشان که کمی شبیه ققنوس هم بود ، از بلور بیرون آمد. بال هایش را گشود و از ساختمان بیرون رفت. مرد کاملا بهت زده بود. انگار آن چیزی را که میدید ، نمیتوانست باور کند. سرش را به سمت من بالا آورد و با چشمانش به من خیره شد.

 من دیگر آن انسان قبلی نبودم.لباس های خیس و گشاد که کمی هم رنگش رفته بود ، کفش هایی گلی و موهایی آشفته که به جای سیاه ، کمی خاکستری مایل به نقره ای شده بودند ، جایشان را به لباسی طلایی ، ردایی قرمز و بلند که جواهرات درخشانی که با ظرافت تمام روی ردا چیده شده بودند و چکمه ای بلند و با شکوه که رنگش قهوه ای روشن مایل به طلایی بود ، دادند. البته در دستم هم عصایی بسیار زیبا که خارج از توصیف با کلمات بودند ، قرار گرفت. بالای عصا همان بلور درخشان بود که حالا رنگ آن مثل رنگ طلایی ای بود که تازه به دست صاحبش رسیده بود و بی قراری در آن موج می زد.

من به دنبال سیمرغ/ققنوس رفتم. همان طور که آن مرد گفته بود ، سیمرغ/ققنوس به دل آسمان تاریک و ماتم گرفته رفت و آن را با حضور شکوهمندش آبی و سرزنده کرد. بعد هم جیغی بسیار بلند سر داد که کل جهان آن را می شنیدند. صدای او ، حاکی از دنیایی تازه و پر از صلح میداد و آدم های این دنیا ، همگی از تک تک لحظات زندگیشان استفاده ای درست میکردند.

اما الآن وقت خوشحالی نبود. مرد که حالا دیگر از روی زمین بلند شده و روی پای خود ایستاده بود ، به من گفت: باورم نمیشه که تو آن فرد لایق بودی. اما الآن فعلا نباید جشن خوشحالی بگیری. چون حالا که دیگر کل جهان از مکان بلور با خبر شدند ، حتما به سراغ تو میان. تو شاید بتونی از پس آنها بر بیای ؛ اما نمیتونی از نیروی شر و بدی نجات پیدا کنی. برای اینکه اون نیروی شر رو هم نابود کنی ، باید به بالای کوه دماوند بری. اونجا با کمک بلور میتونی دریچه ای باز کنی که میتونه تو رو پیش حاکم نیروی شر و بدی ببره. کسی که لحظه لحظه ی زندگی هر آدمی رو می خوره و انسان ها رو مجبور میکنه تا از عمری که دارن ، به بدترین نحو استفاده کنن. اگه تو نتونی اونو شکست بدی ، اون به این جهان میاد و کل این جهان تبدیل به یک فاجعه ی نا بخشودنی میشه… این نیروی بد ، نتیجه ی تمام سهل انگاری های انسان هاست و هر کسی که لحظه ای از زندگیشو به بطالت بگذرونه و به کاری روی بیاره که هیچ نتیجه ی خوبی نداره و بدست آوردن اون چیز که فقط ارزش مادی داره و هیچ ارزش معنوی ای نداره و فقط باعث میشه که عمر آدم به بیهودگی بگذره ، باعث قوی تر شدن اون حاکم ظالم و خود خواه میشه که حتی زندگی خودشونو هم نابود میکنه و برای تو هم نابود کردن اون نیروی شر ، ناممکن تر میشه.

اما تو باید به من قول بدی که تمام تلاشتو میکنی تا اون نیروی شر رو نابود کنی…

من به شدت به فکر فرو رفتم. میدونستم که اگر وارد این نبرد بزرگ بشم ، ممکنه جون خودمو از دست بدم. اما از طرفی دیگه ، اینو هم میدونستم که اگر دست روی دست بگذارم و هیچ کاری هم نکنم ، کل انسان ها از بین می روند و این جهان بزرگ که خدا فقط برای خوبی ها و *خوب زندگی کردن*  آفریده ، به دست آدم هایی میفتد که هزاران انسان برای پیروز نشدن اونها ، جونشونو فدا کردن و تا پای جانشان ، از این بلور محافظت کردند. این بلور ، حاصل تمام امیدهایی است که بی توجه به نا امیدی ها و شکست های اطرافیانشان ، یک دل و متحد ، و حاصل یک عمر زندگی کردن اونها و تلف نکردن حتی یک لحظه از عمرشون ، در اینجا جمع شدن.

سرم را بلند کردم. چشمانم را به چشمان آن مرد دوختم و نفس عمیقی کشیدم. مرد ، نگاهی به سر و رویم انداخت. میدانست که قلب پاکی در وجود این آدمی که روبرویش ایستاده ، وجود دارد که شجاعت ، استقامت و وفاداری از آن می بارد. این حرف ها ، تعریف خودم از خودم نبود. بلکه تعریف هایی بود که در چشمان امیدوار آن مرد موج می زد. عصایم را بر زمین زدم. سیمرغ/ققنوس جیغی زد و رو به روی من بر زمین نشست.من آهسته قدم بر می داشتم و به طرف سیمرغ/ ققنوس می رفتم…

در آسمان بودم. رو به رویم کوهی بلند و عظیم قرار داشت که بالایش ، پیراهنی از جنس برف نشسته بود. درست بالاتر از نوک قله ی کوه ، توده ای شبیه سیاه چاله داشت تشکیل می شد. سیمرغ / ققنوس ، کمی پایین تر از قله ، بر زمین نشست. من از پشت او پیاده شدم. سیمرغ / ققنوس ، رو به من کرد و در برابر من ، شروع به حرف زدن کرد: تو تنها کسی نیستی که به این نبرد آمده ای. خودت که به نوک قله بروی ، میفهمی. اما هر وقت که به کمک من نیاز داشتی ، یکی از این پر های من را روی بلورت بگذار و صبر کن تا به رنگ قرمز در بیاید. آن موقع من برای نجات تو ، لحظه ای هم درنگ نمی کنم. امیدوارم که امید دیگران را نا امید نکنی و با کمک هم متحدانت ، نیروی شر و پلیدی را شکست بدهی. خدا یار و نگهدارت باشد.

آهسته آهسته به سمت قله حرکت می کردم. هوا طوفانی بود. نمیتوانستم زیاد حرکت کنم. آن سیاهچاله هر لحظه داشت بزرگتر و بزرگتر می شد. حالا موجوداتی به سیاهی دل سیاه برخی آدم ها را میدیدم که از آن سیاهچاله بیرون می آمدند.در فکر این بودم که نبرد ممکن است چگونه پیش برود… و اینکه منظور سیمرغ/ققنوس از اینکه هم متحدانم هم آنجا هستند ، چیست. آنها چه کسانی ممکن است باشند؟ تا قبل از این ماجرا ، هرگز فکرش را هم نمیکردم که روزی کارم به اینجا بکشد و مجبور شوم به خاطر خودم و دیگران ، نبردی بزرگ را پایان بدهم. یادم افتاد که من بلور را داشتم و میتوانستم هر چیزی را که بخواهم ، آرزو کنم و بدست بیاورم. پس از بلور خواستم تا هم متحدانم را نشانم بدهد و یا هر چه زودتر من را به بالای قله برساند. بلور آرزوی دومم را بر آورده کرد و من را به بالای قله رساند.

باورم نمیشد. تمام شخصیت های شاهنامه ی فردوسی در آنجا حضور داشتند! بله. درست است که آنها شخصیت هایی خیالی هستند ؛ اما از دل قصه هایی بیرون آمده اند که جناب فردوسی آنها را نوشته بود. قلب آقای فردوسی هم معلوم است که به اندازه ای پاک بوده تا حاضر شود 30 سال از عمرش را بی وقفه برای نوشتن همچین داستان هایی بگذارد تا سالیان سال از کوچک تا بزرگ ، از پیر تا جوان آن قصه ها را بخوانند و علاوه بر افتخار به میهنشان ، از آن داستان ها ایده و الگو بگیرند. از رستم زال تا آرش کمانگیر ، همگی در آنجا حضور داشتند. زندگی من کجا و زندگی آنها کجا. اما دیگر وقت فکر کردن به این چیز ها نبود همه ی آنها طوری به من نگاه کردند ، انگار که خیلی وقت است من را میشناسند. علاوه بر شخصیت های داستانی ، موجودات خیالی هم بودند که همه ی آنها و ما ، با همدیگر ارتشی بزرگ و نیرومند را تشکیل میدادیم که میتوانستیم فقط با دلهایی امیدوار ، و زندگی پر افتخار که حتی لحظه ای از عمرمان را هم هدر نداده بودیم ، در این نبرد تن به تن ، پیروز بشویم. اما در سپاه روبه رو ، اوضاع دقیقا برعکس اوضاع ما بود. همه ی دشمنان ما قصد نابودی ما و تسلط یافتن بر کل جهان را داشتند. آنها از سیاهچاله ی بالای قله محافظت میکردند که حالا تبدیل به مرزی بین جهان ما و جهان های تاریکی بود. ستاره ای آن طرف سیاهچاله دیده نمیشد. انگار سیاهی و پلیدی ، تمام زیبایی ها و نور های کهکشان ها را در خود فرو برده و نابود کرده بود. انتظار به پایان رسید. پادشاه زمان های تلف شده که به بطالت و پلیدی گذشته بود ، از دریچه ی فضا_زمان رد شد. او هم دقیقا لباسی مثل من و عصایی که درست مثل عصای من بود و بلوری که درست مثل بلور من بود ، داشت. حتی چهره اش هم درست مثل چهره ی من بود!!! با این تفاوت که به جای درخشندگی ، همه ی لباس ها و عصایش رنگ پلیدی را به خود گرفته بود. هم رزمانش ، آدم هایی بودند که تمام عمر خود را فقط به بیهودگی ، تلاش های نابجا و فقط فقط ولخرجی و خوش گذرانی ، گذرانده بودند. تمام آنهایی که حریص و خود خواه بودند و دروغگو و حسود بودند ، سر لشگران سپاه دشمن بودند. آنها فقط به قصد تسلط بر جهان و ظلم و زورگویی کردن بر عالم و آدم آمده بودند. کسانی که امید ها را نا امید و شادی را به ماتم تبدیل میکردند. همان هایی که بر گوش کل آدمیان می خوانند که: عمر خیلی زیاد است. بعدا هم میتوانی جبرانش کنی. فعلا فقط خوشگذرانی کن. آیا دوست نداری که دیگران فقط از تو اطاعت کنند؟؟؟

عصای دشمن به حرکت در آمد. همه جا از صدای اسلحه های دشمن و سم کوبی اسبان بی گناه ، می لرزید.

رستم رو به من کرد و گفت: تو برو و با دشمن اصلی بجنگ. ما خودمان از پس نوکران او بر می آییم.

من از بلور ، یک اسب قوی خواستم. بلور هم به من یک اسب بسیار زیبا و تنومند داد که همانند آن در هیچ جای جهان پیدا نمیشد. سوار بر اسب ، به سمت همان کسی که بلور بدبختی در دستش بود ، تاختم. همه ی سپاه به سمت من هجوم آوردند. اما هم رزمان من جلوی آن ها را گرفتند تا من به راه خودم ادامه بدهم.

به بالای آسمان رسیدم. او را دیدم که تنها بود. داد زدم: تو فقط با خودت بدبختی میاری. چرا این کارها رو میکنی؟

و عصایم را به سمت او نشانه گرفتم. او هم صبر نکرد و به سمت من حمله کرد: تو خودت خسته نشدی از اینکه تمام عمرت را کار کنی و یادبگیری و عمل کنی؟ تا به حال هیچ به این فکر افتادی که دوست داری چه کارهایی بکنی؟؟؟

ضربه ی او من را به چند متر آن طرف تر پرتاب کرد: تو فقط به فکر خودت هستی. تو امیدهای مردم رو به نا امیدی و شادی ها را تبدیل به غم می کنی. آیا این کار ها خوبه که تو اونها رو انجام میدی؟

بعد داد زدم: ای دشمنان. این مرد شما را تحت فرمان خودش در آورده. وعده و وعید های او همشون بیهوده است. اون می خواد شما به خیال خودتون خوب ترین کار رو بکنید. ما کارهای خوب رو میکنیم. این زندگی در این دنیا ، فقط آزمونی ست برای دنیای آخرت و ابدی. اگر در این دنیا زحمت بکشید و از تک تک لحظاتتون بهترین استفاده رو بکنید و تصمیم های به جا و درست بکنید ، در اون دنیا برای همیشه در بشت به سر خواهید برد. حالا تصمیم با شماست. یا سپاه من ، یا سپاه او …

مرد شرور عصبانی شد. رگباری از حملاتش را به من حواله کرد و گفت: با چه جرعتی مانع حکومت من میشی؟ تو هستی که باید نابود بشی…

دیگر رمقی برایم نمانده بود. هر لحظه سپاهش بزرگ و بزرگتر می شد. آنها که میدیدند پلیدی قدرتش از خوبی بیشتر است ، به سپاه او ملحق می شدند. سپاه نور در حال شکست خوردن بود و جهان داشت به پایان و نابودی خودش نزدیکتر می شد. من نمیتوانستم جهانی را ببینم که در دریای سیاهی و تاریکی غرق شده و از بین می رود. یاد حرف های مرد افتادم که می گفت: اگر بلور پلیدی رو بگیری ، و اونو بشکنی ، پلیدی نابود میشه و اون موقع ست که بلور روشنایی کار خودشو میکنه. اما ممکنه به خاطر این کار جونتو از دست بدی و برای همیشه…

چاره ی دیگه ای نداشتم. باید بلور را هر طوری که می شد ، می شکستم. از بلور خواستم تا کسی شبیه من را درست کند. من هم پشت صخره پنهان شدم. مرد شرور به سمت کپی من هجوم برد و من هم از پشت صخره بیرون آمدم و عصای او را گرفتم. اما انگار مرد شرور از قبل متوجه حرکت من شده بود. حرکتی کرد و دست من را با زانویش به زمین زد و من را به پشت محکم به زمین فشرد. می خواست هم عصای من و هم عصای خودش را از دستم بگیرد. من دیگر توانی نداشتم. اما باید تمام سعیم را می کردم. گفتم: تو آدم ها رو با حرف های بیهوده و دروغت گول میزنی و می خواهی جهان را از آن خودت بکنی. می خواهی به جای قلب های پاک انسان ها ، سیاهی و تاریکی بذاری و من نمیتونم این رو ببینم!…

با دندان زانوی مرد را گاز گرفتم و دستم را آزاد کردم. با دست آزاد شده ام ، بلور تاریکی را گرفتم. همان لحظه انگار بدنم داشت تکه تکه می شد. بلور را به سمت پایین کوه انداختم. همه جا تیره و تار شده بود. مرد شرور را دیدم که داشت به طرف بلور می دوید. نباید می گذاشتم. تا اینجا پیش رفته بودم. با آخرین توانم ردای مرد را گرفتم و به همراه خودم ، به سمت پایین کوه کشاندم. مرد داد می زد و کمک می خواست. هر دو سپاه متحیرانه به من و مرد شرور نگاه می کردند که از قله ی کوه به سمت دره پرت شده بودیم. میدانستم که دیگر نمیتوانم زنده بمانم. کسی نمیتوانست من را از خوردن به ته دره ، باز دارد.اگر هم کسی من را نجات میداد ، نمیتوانست زنده ام نگه دارد. چون بلور تاریکی ، کار خودش را کرده بود. با آخرین نفس هایم ، لبخند زدم و چشمانم را بستم…

در هنگام پایین آمدن ، به طور اتفاقی یکی از پر های سیمرغ/ققنوس روی بلور روشنایی افتاد و سیمرغ/ققنوس ، سریع به سمت من آمد. بدن بی جانم را قبل از اینکه با ته دره بر خورد کند ، در هوا گرفت و من را به پیش سپاهم برد. همه هر کاری را که میتوانستند ، کردند. اما بلور تاریکی ، همراه با نابود شدنش ، جان من را هم از من گرفت. اما در همان لحظه که همه نا امید از بازگشتن من به دنیا شده بودند ، سیمرغ/ققنوس قطره ای از اشکش را بر روی من ریخت و من چشمانم را باز کردم. همه حیران و متعجب بودند. بله. اشک سیمرغ/ققنوس ، شفای هر دردی است. اشک او من را به دنیا برگرداند و همگی آن روز را جشن گرفتند. من توانستم که یک عمر زندگی کردن آدم هایی با قلب پاک که جان خودشان را در این راه فدا کرده بودند را بی نتیجه نگذارم. سپاه پلیدی ها هم متوجه اشتباه شان شده بودند و فهمیدند که باید از تک تک لحظات زندگی شان بهترین استفاده را بکنند و افسوس گذشته شان را نخورند تا دنیایی زیباتر و بهتر را داشته باشند.

این حرف واقعا درست است که گفته اند:

از دی که گذشت ، هیچ از او یاد مکن     فردا که نیامده است ، فریاد مکن

برنامده و گذشته ، بنیاد مکن     حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

 

نویسنده : الهام حسن زاده

**انتشار داستان تنها با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز می باشد.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *